سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...افسانه نیست
پنج شنبه 89 مهر 22 :: 2:15 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

سلام خوبین؟ خوبیم!

پس از مدتها بی فرماندهی در مدرسه و تحمل نبود اسم بسیج باز هم در مدرسه که باور کنید خیلی سخت بود

بالاخره با کلی کل کل و جلسه و منت کشی که یکی لطف کنند و این مسولیت بس خطیر و البته سخت را قبول زحمت کنند این مهم انجام شد و ماهم فرمانده دار شدیم.

 

حالا نمی دونم باید بهم تبریک بگید یا ابراز همدردی کنید و تسلیت خودم هم موندم؟؟؟!

آخه همه چی از زنگ دوم شروع شد. ما سر کلاس بودیم که مربی پرورشیمون خانم ساسان شرف یاب شدند

وگفتند که: چه کسانی تمایل دارند فرمانده ی واحد شوند؟ همه میگفتن ...(منو میگفتن) ولی من خودم رو به کوچه ی علی چپ زده بودم آخه امسال اصلا دوست نداشتم فعالیت کنم یه جورایی با بسیج قهر کرده بودم که دلیلش هم به خودم مربوطه تازه به همون دلیل هم دیگه دختر عمه ام وخواهرم هم نمی خواستن فعالیت کنند.

ولی من موندم این بسیج واقعا چیه که دوباره منو به طرف خودش کشوند تازه با مسولیت بزرگتری .موندم به دختر عمه م چی بگم! خلاصه میگفتم بعد از اینکه دبیر زبانمون گفت که این فرماندهی برای دانشگاهتون بس مفید می باشد دست بود که بالا میرفت ومن در دلم کلی به آنها میخندیدم وبیچاره شدین میگفتم. خب تقریبا نصف کلاس رفتند دفتر تا فرمانده شوند ومن خوشحال که از دردسر راحت شد م. پس از مدتی از طرف دفتر اومدن وگفتن که مدیر محترمه با بنده کار دارند من رفتم وگفتند که اسم مرا به عنوان جانشین می خواهند بدهند

پس از کلی کلنجار رفتن در جلسه وناز کردن قبول کردم.ولی فردایش خبر آمد که بنده فرمانده شده ام .

 

حالا موندم با این همه کار ودرس و کنکور و.... چه جوری به همه ی کارهام برسم اگه شما یه راه حل خوب به جز خودکشی دارید با تمام وجود پذیرا هستیم.

 

خب فرمانده شدم رفت پس یادتون باشه که شما با یک فرمانده طرفید. من که خیلی دوست دارم جزء فرماندهین لشکر آقام باشم شاید این یه امتحان باشه ایشالا که کارمو خوب انجام می د م. شما هم دعاکنید جای دوری نمیره همین بغل دستتونه. نازی من که غصه ی بچه بسیجیای دبیرستانمون رو می خورم این یه سال از دست من چه چیزایی که باید بکشن. تازه یکشنبه وسه شنبه ها هم کلاس داریم مال فرماندهینه!!!

 

راستی بچه ها خبردارین خانم یزدان رفتن اهواز ؟ظاهرا برا همیشه ست.

مریم جون بسیج بدون شما هیچ صفایی نداره کجا میخواین برین که بچه هایی به خوبی ما پیدا کنین. بچه ها قول میدن دیگه اذیت نکنن هر چی هم میگین قبول. نبینم بسیج اهواز نیاز به نیرو نداشته باشه شما رو برگردونن همین جا پیش خودمون.  

 

به عنوان یک هم دبیرستانی :

چند روز پیش شنیدم که یکی از بچه های سال اولمون به رحمت خدا رفتن .من اصلا ایشون رو نمی شناسم و فقط شنیدم اونم از دوستش تازه قرار بوده مجریه مدرسه مون هم باشه ولی عمرش به دنیا نبوده. 

اینجانب اول به عنوان یه هم دبیرستانی وبعد به عنوان فرماندهی بسیج مدرسه وهم از طرف ستاد انجمن های اسلامی دبیرستان این ضایعه رو به خانواده ی محترمش ودوستان این عزیز سفر کرده تسلیت می گویم امیدوارم که در بهشت رضوان قرین رحمت قرار بگیرند. برای شادیه این دانش آموز وتسلی دل بازماندگان یه فاتحه همرا با صلوات بفرستید تا بعد ازما هم کسایی باشند که برامون فاتحه بفرستند.

 

                                                                                       دبیرستان رضوان دزفول

رسم گلچین فلک گر چه همه یغما بود       لیک این بار گلی چید که بی همتا بود

 

دلم میخواد اینم بنویسم پس می نویسم:

یک روز جنگی بود، امروز جنگی نیست

امروز تکلیف نسل شقایق چیست؟

نسل شقایق ،آی ....ای سبزهای سرخ

تکلیفتان عشق است ، تفسیرشیدایی است.           ( قربونت بشم آقا نمی دونی چقد دوست دارم به خدا عاشقتم)

 

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم    




موضوع مطلب : بسیج, فرمانده, دبیرزبان, دختر, رضوان
یکشنبه 89 مهر 18 :: 12:41 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه دختر امامت خواهر ولایت بر شما مبارک
یا معصومه مددی فاطمه
از دل می رسد به جان آوایی
آمد زآسمان گل زهرایی
مه سر را به خاک قم می ساید
از جنت ملیکه ای می آید
نام پاک این ملیکه
هک به روی سینه می شه
در کرامت و شرافت
شهر قم مدینه میشه
وقتی مه در اسمان شد پیدا
او رادید و نعره زد یا زهرا
او باشد شکوه هر منظومه
نامش فاطمه
لقب معصومه

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 مهر 18 :: 12:35 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی
الا ای عاشقان خون الله
رسیده یک پیام از سرور ما
که هر که دل به مولایش حسین داد
فراوان یاد کند از حجت ما
اگر من از جفا تنها بماندم
به پاخیزید که مهدی در خفا تنها نماند
اگر تنها نشستید از برای مشک عباس گریه کردید
به پاخیزید که مهدی با عطش تنها نماند
اگر با سوزش این خیمه ها آتش گرفتید
به پاخیزید که مهدی از غمم آتش نگیرد
اگر در این غروب رحمی نشد بر دخت زهرا
به پا خیزید که در عصر شما رحمی شود بر ابن زهرا
اگر در معرکه کشتند امام و سرورت را
نذار تنها کشند در بین یاران وارثم را
اگر تشنه بماندم مهدی من تشنه کام است
اگر بی یار ماندم مهدی من بی پناه تست
اگر با درد قلبم آشنایی
زجا برخیز همانند ابالفضل با حسین باش
اگر خون خدا گشتم بدان ابن الحسن صبر خدا است
اگر دین خدا را زنده کردم بدان ابن الحسن دین خدا است
تو را جان خدایت ای مسلمان بکن یاری به این مظلوم دنیا
اللهم عجل لولیک الفرج


موضوع مطلب :
یکشنبه 89 مهر 18 :: 12:33 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

من به چشمانم می آموزم که زیبایی ها رو ببینند.من به زبانم می آموزم که تنها زیبایی ها را ببیند من به زبانم می اموزم که فقط زمانی  انتقاد کند که راهی دیگر برای اصلاح امور وجود نداشته باشد. من به دستانم می اموزم تا نوازش بر سر انسان ها ، حیوان ها، گیاهان و اشیارا یاد بگیرند. من به پاهایم می آموزم از جایی عبور کنند و به جایی بروند که شاه راهی برای سعادت و تکامل باشد من به قلبم می آموزم که برای کسی بتپد که لایق باشد. من  به گوشهایم می اموزم که تنها جملات مثبت را بشنوند  تا از منفی بازی ها و کینه ها دور باشم. من به خودم می آموزم که خود می توانم معلم خود باشم، به شرط آنکه، مرا آنچه را که می آموزم به نفع خود تمام کنم. من به دلم می اموزم که آرام و دریایی باشد تا بتوانم دیگران را در قطرات عشقم سهیم سازم. من به روحم می آموزم که خدایی باشد تا بتوانم سخاوت، صداقت، ایمان، عشق، خلوص، پاکی، نجابت، زیبایی و لطافت را به خود و دیگران تقدیم کنم... من به خود می آموزم، چرا که من آموزگار خویشم.........!
من خودم این همه را با هم یاد گرفتم و هیچ هم نشد، میگم بد نیست شما هم امتحان کنید... البته شما گاماس گاماس پیش بروید که با این همه یادگیری یه وقت رودل نکنید که من یکی حوصله ندارم پس فردا سر پل صراط جواب پس بدم که بعد پشیمون بشم که بعدش هم برم به قعر جهنم که بعدش رو نگم بهتره...wow!! کار مارو نگاه کن؛ اومدیم ثواب کنیم کتلت سوخته شدیم...
پس نتیجه ورزشی که می گیریم اینه که گاماس گاماس شروع کنیم!! که هم من یه ثوابی کرده باشم و هم شما یه فیضی برده باشید...

نوشته شده توسط اون یکی خادم المهدی

صلوات




موضوع مطلب :
یکشنبه 89 مهر 18 :: 12:32 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. به محض حرکت قطار، پسرش که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون بردو در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد:
-پدر،نگاه کن! درختها حرکت می کنند!
مرد مسن با یک لبخند، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدن و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
نا گهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:
ـ پدر، نگاه کن، دریاچه، حیوانات و ابر ها با قطار حرکت می کنند!
در حالی که زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند، باران شروع شد و چند قطره روی دست پسر جون چکید.اوبا لذت ان را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد:
ـپدر، نگاه کن، بارانن می بارد، آب روی دست من چکید !!
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند : ـ چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
مرد مسن گفت:
ـ ما همین الآن از بیمارستان بر می گردیم ،امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند !
نتبجه: زود قضاوت نکن
من خودم وقتی که این رو خوندم به وجه اومدم ...یه حس عجیب، یه حسی که نمی تونم بگم چیه ولی هر چی هست  و بود خیلی باحال بود ها ... !! اما اگه شما حس بدی پیدا کردید ( حالا به دلایل مختلف و غیر مترقبه ) اشکال از درون و توی شماست.!!
ناگفته نماند که همه ی خواننده ها ی ما حس های قشنگی دارن (مثلا مثلا )

نوشته شده توسط اون یکی خادم المهدی




موضوع مطلب :
جمعه 89 مهر 9 :: 12:38 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

...هشت سال مهمان سنگر های غیرت بودیم.

ای قلم چرا مدتی است لب فرو بسته ای و با اشکها یم همصدا نمی شوی؟

 

چرا غصه هایم را مانند کتیبه های دوران باستان،فقط درهفته ی جنگ و بسیج تاریخ مصرف پیدا می کند،بر تارک تاریخ می نویسی؟

 

چرا دردهایم را که به موزه ی باستانی فراموش خانه های تاریک ذهنهای فریفته ی غرب زده شان برده اند، برایشان بازگو نمی کنی؟بگو آنچه در شلمچه گذشت.بنویس خاکستر باکری بر رخساره ی حلاج پاشید. بگو که معنی عشق را باکری بهتر از حلاج گفت.چرا ساکتی؟چرا نمی گویی کوله بار 1400ساله ی مسلمانی را بچه های بسیجی به دوش کشیدند. در فکه خون ابوذر جوشید، در شلمچه شمشیر مالک بی نیام شدودر مهران سلمان به شهادت رسید،در دهلران حمزه به خون نشست.در عین خوش، دودست عباس علمدار قطع شد!

 

چرا زمزمه ی سحری گلها ی اقاقی را در زیر سایه ی نیلوفران احساس نمی گویی؟اگر تو نمی توانی ،من مینویسم.

هشت سال وصیت نامه می نوشتیم.هشت سال در سرزمین نینوا عاشورا می آفریدیم.

هشت سال قلب ما با ترکشها همسایه بود. هشت سال مهمان سنگرهای غیرت بودیم.

هشت سال فاصله ی رسیدن تا حسین(ع) را کوتاه می کردیم.هشت جراحت ترکشهای سرخ سربی را تحمل می کردیم وچه شیرین بود کشیدن درد در مسیر رسیدن به معبود ولی افسوس، اکنون سنگرهای خویش را نمی شناسیم .حالا هر بار با حرف مردان سیاست و کیاست قلبمان می شکند.دیگر فریاد مردان رزم فروخفته است.

 

وپاسگاه زید در سوگ خرازی ناله می کند .دیگر فریاد حاج همت برای جهاد بر نمی خیزد. زین الدین در چشمها ی بسیجیها نمی چکد. بروجردی در گلوی بسیجی ها بغض نمی شود. باقری را در زیارت عا شورا یمان زمزمه نمی کنیم، کریمی را در غربت احساسمان جستجو نمی کنیم.

دستواره را در آینه ی نگاه مظلوممان نمی پرسیم، از بقایی سراغی نمی گیریم.

 

آنهایی که دنبال نام ونان بودند، برمیز خونمان روضه ی فراموشی جنگ و ارزش های آن را می خوانند.

 می خواهند همه چیزمان را بگیرند، می خواهند...

 

                                                                  حسین حسرت پیشه-دهلران

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم




موضوع مطلب : هشت سال, مهمان, سنگر, غیرت
دوشنبه 89 مهر 5 :: 1:38 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

سلاح دارید؟

پیدا بود پسر پیچیده و زیرکی نیست. گفت:کجا برادر؟ گفتم:با برادر ...(فلانی)کار دارم.گفت: «سلاح دارید؟

گفتم:بله گفت: لطفا سلاحتان را نشان دهید. گفتم: نشان دادنی نیست.گفتکمگر مسلح به چی هستی؟ گفت:مگر مسلح به چی هستی؟ گفتم:«ما مسلح به الله اکبریم.»

 

- برادرا سلاح خودشان را تحویل بدهند. بچه های گردان که قبلا با هم هماهنگ کرده بودند با صدای بلند گفتند:الله اکبر خمینی رهبر!

 

غیبت کن، دروغ بگو، تهمت بزن

آتش دشمن آنقدر سنگین شده بودکه همه بچه ها زمین گیر شده بودند. هر کس هر کجا بود کپ کرده ومنتظر بقیه ماجرا. زمین و زمان می لرزید.مثل گهواره، همه چیز در حرکت و جنب وجوش بود. واقعا از این بدتر قابل تصود نبود اما در همان شرایط که صدا هم به صدا نمی رسید و نفس که پایین می رفت قول نداده بود که برگردد بالا، بعضی از بچه ها تازه شوخیشان گل می کرد وشاید برای اینکه بگویند به چیزی نمی گیرنداین دیوانگی وخشم دشمن را، ونشان بدهند به هم که از تنها چیزی که خوف ندارند مرگ است و... رو به بقیه بچه ها می کردند و می گفتند:غیبت کن! دروغ بگو! تهمت بزن! یعنی یا الله کاری کن که از چشم خدا بیفتی و شهید نشوی.

 

حلالمان کنید...

تند تند با بچه ها روبوسی می کرد و می گفت:تو رو خدا «حلالمان کنید یک وقت دیدید من افتادمو صدام مرد.» وبچه ها غش می کردنداز خنده.

 

وای مین یا رب العالمین

بر وزن «آمین یا رب العالمین» است ومعمولا وقتی بچه ها با میادین مین پیش بینی نشده مواجه می شدند می گفتند وبعضا بعد از نماز ودر جواب دعا کننده البته به نحوی که متوجه نشود.

 

 

 

برای سلامتی خود وخانواده تان ...........به دکترمراجعه کنید(صلوات)




موضوع مطلب : آمین, سلاح, حلال
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
درباره وبلاگ

کی گفته عاشقی کار پروانه نیست روضه های مادر ما افسانه نیست
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 201965



>