...افسانه نیست
دوشنبه 91 خرداد 1 :: 9:59 صبح :: نویسنده : خادم المهدی
خاطرم هست من نترسیدم
هرگز از جیغ یک هواپیما
یا صدای بلند موشک که
می شود بین آسمان پیدا
مادرم فریاد می زد هی
تا بیایم درون سنگر وبعد
بتمرگم کنار یک دیوار
خوب مثل یک کبوتر وبعد...
می دویدم سریع تا کوچه
چشم او را که دور می دیدم
من به دنبال موشکی خوشگل
آسمان را به شور می دیدم
موشک اما به هم زده بود
بازی و قولم و قرارم را
خبر آمد که فاطمه پر زد
موشک از من گرفت یارم را!
موشک این رسم آشنایی نیست
آخر قصه را چه بد گفتی
من که با تو بدی نکردم خب
شهر من را چرا تو آشفتی؟
توی سریال کودکی هایم
موش بامزه چون عروسک بود
هیچ امّا نگفته این موشک
قاتل بچه های کوچک بود
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 136
کل بازدیدها: 205369
|
|