سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...افسانه نیست
پنج شنبه 91 شهریور 23 :: 3:14 عصر ::  نویسنده : خادم المهدی
به گزارش خبرنگارفرهنگی«خبرگزاری دانشجو»، میلاد عرفان پور شاعر جوان کشورمان در پاسخ به بی حرمتی که به پیامبر خاتم(صل الله علیه و آله) صورت گرفته شعری سروده و ازسکوت در برابر این بی حرمتی امتناع ورزیده.
 
متن شعر این شاعر جوان به این شرح است:
 
بی حرمتی به رسول مهربانی ها ،حضرت محمد(ص) ، جرئت خاموشی را از من گرفت.
 
چند بیتی برای ادای دین
روی گل محمدی از اشک، تر شده ست
با ما مصیبتی ست که عالم خبر شده
ست

با ما مصیبتی ست که ورد زبان شده
با ما مصیبتی ست که خون جگر شده ست

دشمن به فتنه سنگر تصویر را گرفت
لشکر نبرده ایم و نبردی دگر شده است

آن سوی خنده ها، همه دندان گرگ بود
اینک زبانشان به دهان، نیشتر شده ست

از هیچ زاده اند و پی هیچ، زیسته
شیطان، براین جماعت ابتر، پدر شده است

نمرود تیر بسته به زیبایی خدا
زیبایی خدا، به خدا بیشتر شده است

عالم، هنوز در صلوات است  و همچنان
این رایت نبی ست که بر بام، بر شده است



موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 شهریور 23 :: 3:10 عصر ::  نویسنده : خادم المهدی

سلام سردار تفحص که 20 سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را آوردی با همان سربند «یا زهرا» که خودم بر پیشانی اش بسته بودم.
 
آن روز یادش به خیر! پدرم 4 تکه استخوان نبود. قد بلندی داشت. من تنها دخترش بودم. موی مادرم سفید نشده بود. آن روز بابا نشست زمین و سربند سرخ را روی پیشانی گذاشت و به من گفت: ببند! بستم و نشستم روی شانه هایش.
 
عکسش هست! خواست نماز بخواند. پایین نیامدم. با من قامت بست. با من حمد خواند. با من رفت رکوع. با من رفت سجده که از دوشش آمدم پایین. می خواست برود سجده دوم که مهر نمازش را برداشتم!
 
نگاهش کردم! نگاهم کرد؛ مهر را برایش گذاشتم. رفت سجده! طولانی تر از سجده قبل. آنقدر طولانی که باز هم بروم روی دوشش! «آرمیتا»یی بودم برای خود! عکسش هست! بابا نماز عصر را که خواند، رفت.
 
پاییز بود. دل خدا سوخت. گذاشت تا خورشید با اشعه هایش از پشت پنجره نازم کند. اما دست پدر چیز دیگری بود، وقتی نوزاش می کرد سرم را. یا وقتی جوری رکوع می رفت که من از پشتش نیفتم. «4 ساله از روی دوش بابا»، هیچ کس نقاشی های مرا ندید. جنگ بود. دهه 60 بود. شهید باران بود. «علامتی که هم اکنون می شنیدیم»، همه اش نیمه کاره می گذاشت نقاشی هایم را. ازدحام گریه های مادر یادم هست! عکسش هست! ما زود بزرگ شدیم. حل می کردیم دعوای عروسک ها را. عکسش هست!
 
سلام سردار تفحص که 20 سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را از قتلگاه فکه آوردی. پیکری که سر داشت، اما نه چشمی، نه گوشی، نه حتی یک پیشانی که رد بوسه هایم را بر آن پیدا کنم. فقط یک جمجمه بود؛ کاسه سر! و سربند سرخی که محکم بسته بودم تا حتی بعد از 20 سال خاک نشینی، باز نشود از سر بابا. خودش گفته بود؛ محکم ببند!
 
سلام سردار تفحص که 20 سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را آوردی. پلاکش همان پلاک بود. سربندش همان سربند… و دخترش همان دختر بازیگوش دیروز که دوست داشت بعد از 20 سال دوباره برود روی دوش بابایی که دیگر دوش نداشت. عیبی نداشت! استخوان های بابا را یکی یکی برداشتم و گذاشتم روی دوشم! عکسش هست! بابا بعد از 20 سال هنوز بوی همان عطری می داد که آخر نماز برایش زدم. عطر من شده بود تکه ای از بدنش! ابر و باد و باران و خاک، حریف این تکه نشدند!
 
آقای باقرزاده! مردهایی هستند که با باران می آیند. «آن مرد با باران آمد»، اما تو آن مردی بودی که همیشه با «یاران» می آمدی. هر وقت تو را می دیدیم، حتما شهیدی در کار بود. خیلی ها به من و تو طعنه می زدند که شهر قبرستان نیست! شهر اما حتما قبرستان می شد، اگر شهدا نبودند! زنده باد تفحص. زنده باد سردار تفحص. زنده باد شهر پر شهید.
علمدار تفحص! هر جا «مقبره الشهدا»یی هست، همان جا شهر ماست.
 
خانه و زندگی ماست. بابای من اما گمنام نماند. شناسایی شد. در شهر دفن نشد. شهر من بهشت زهراست که هیچ وقت «سلام الله علیها»ی آن از قلم نمی افتد. در قتلگاه فکه 20 سال روی پیشانی پدرم سربند «یا زهرا» بود و «ام ابیها» 20 سال مادری کرد برای بابا. من مزار بابا را به تو مدیونم، و تابوت سبکش را، که انگار نمی خواست شانه هایم را اذیت کند! عکسش هست! نشستی کف معراج و گفتی: خوب نگاه کن! درون این تابوت خبرهایی است!
 
آقای باقرزاده! شهر که قبرستان نیست، دانشگاه که قبرستان نیست، کوه که قبرستان نیست… و مگر 4 تکه استخوان ارزش این همه تابوت و تشییع جنازه دارد؟! تو و بچه هایت، این همه برای ما شهید آوردید، اما جز کج اندیشان، حتی ما هم به تو زخم می زدیم که رئیس بنیاد حذف آثاری! بلد شده بودیم بازی با کلمات را! حتی نمی دانم چه شد یک دفعه سنجاقت کردند به اهل فتنه که سال 88 به فلانی رای داده ای!
 
لابد چون خودت سید بودی! چه زود یادمان رفت که پرچم 3 رنگ جمهوری اسلامی، نماد اهل فتنه نبود، و تو شهر را پر کرده بودی با همین پرچم. همین پرچم که لباس تابوت بابا بود. یونی فرم شهادت، «آرم الله» داشت، ما اما تو را هم سیاسی کردیم! و هنگام وداع تو با بنیاد، یادمان رفت «خسته نباشید» از ناسزا بهتر است، وقت خداحافظی! گفتم «وقت خداحافظی».
 
یادش به خیر! بعد از نماز عصر، 2 قدم برمی داشت سمت در و سرش را برمی گرداند و نگاهم می کرد. هی 2 قدم 2 قدم برمی گشت عقب و نگاهم می کرد. همه اش نگاهم می کرد. بی تاب شده بود. بی تابم می کرد! قول، قول، قول! یه بار دیگه ببینمت، می رم!
 
آقای دل زخمی! دیدی اتفاقا روزگار جنگ، فصل زندگی بود؟! الان اگر سردار تفحص هم که باشی، تو را با نیش و کنایه تفحص می کنند!
 
من سربند سرخی دارم که رویش نوشته «یا زهرا». اگر برای مان باز هم شهید بیاوری، مال تو! داریم قبرستان می شویم رسما! گمانم این شهر چند وقت است رنگ شهید به خود ندیده، که چشم، چشم را نمی بیند! پدر من با 300 شهید آمد، اما هنوز مادری هست که جگرگوشه اش در نقطه صفر مرزی، همسایه باد و باران است.
 
کاش باز هم نسخه تفحص بپیچانی برای شهر ما. من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد. ایستگاه صلواتی. تابوت. یک خداحافظی طولانی! و بعدش، یک دیدار طولانی تر! بعد از 20 سال، تماشای بابا یک دل سیر!
 
سردار! در «خیابان بهشت»، پس کی باز می کنی در «معراج» را؟! خسته شده ایم از بس سیاست مداران برای مان سخنرانی کرده اند. کاش به جای اصول گرا و اصلاح طلب، شهیدی را تفحص کنی، تا 4 تکه استخوان دعوت کنیم دانشگاه، تا به جای چپ و راست، صراط مستقیم وصیت نامه ها سخنران مراسم مان باشد.
 
سردار! نماز آخری که پدرم در خانه خواند، موقع «اهدنا الصراط المستقیم»، ادایش را درآوردم! روی دوشش بودم! صاد صراط و سین مستقیم را همان طور تلفظ کردم که «آرمیتا». پدرم خندید، اما نمازش را نشکست!
 
این نماز قبول نمی شد، دل من می شکست! خدا مهربان تر از آن است که با چند قطره اشک هنگام هر حمد و سوره ای، هر «اهدنا الصراط المستقیم»ی باطل کند نماز آدم را. خدا خودش شاهد است عصر نماز عصرهای 2 نفره را. دختری روی دوش پدری، که داشت اعزام می شد. از بس شهید باران بود زمان ما، خمینی وقت نکرد خانه ما بیاید. سن من از نقاشی کشیدن گذشته است. برای نشان دادن به «حضرت آقا» اما 2 تا عکس دارم؛ یکی من روی دوش بابا، یکی بابا در آغوش من!
 
سردار! از شهدایی که تفحص کرده ای، آمار نمی خواهیم. آمار دلت را به ما بده… و از روزهایی بگو که شهید روزی تان می شد از اعماق خاک. تفحص، تفحص، تفحص! ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! دوش این شهر را خاک گرفته. ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! لب این مرز، خوب اگر بگردی، پر سربند است. ما شهید می خواهیم سردار! 20 سال آزگار بود که همه به من می گفتند فرزند مفقود الاثر! بعد از 30 سال یتیمی، تازه چند سال است که فرزند شهید شده ام! خوب شد تو هستی آقای باقرزاده!
 
راستی سید و سالار دوستان تفحص! دختری می شناسم که تمام عمرش دنبال تابوت، از این تابوت به آن تابوت، از این تشییع به آن تشییع گذشته است. سربند بابای سمیه سبز بود. عکسش هست!




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 خرداد 1 :: 9:59 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی

 

خاطرم هست من نترسیدم

 

هرگز از جیغ یک هواپیما

 

یا صدای بلند موشک که

 

 می شود بین آسمان پیدا

 


 

مادرم فریاد می زد هی

 

تا بیایم درون سنگر وبعد

 

بتمرگم کنار یک دیوار

 

خوب مثل یک کبوتر وبعد...

 


 

می دویدم سریع تا کوچه

 

چشم او را که دور می دیدم

 

من به دنبال موشکی خوشگل

 

آسمان را به شور می دیدم

 


 

موشک اما به هم زده بود

 

بازی و قولم و قرارم را

 

خبر آمد که فاطمه پر زد

 

موشک از من گرفت یارم را!

 


 

موشک این رسم آشنایی نیست

 

آخر قصه را چه بد گفتی

 

من که با تو بدی نکردم خب

 

شهر من را چرا تو آشفتی؟

 


 

توی سریال کودکی هایم

 

موش بامزه چون عروسک بود

 

هیچ امّا نگفته این موشک

 

قاتل بچه های کوچک بود

 

(شعر از شاهد)

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 خرداد 1 :: 9:55 صبح ::  نویسنده : خادم المهدی
هر چند که بر رفتنت رضایت دادم ولى یاد و خاطره ات یک بار از صفحات تنها مانده ى ذهنم فراموش نشد که نشد بابا یک روز نشد که بغض فراق تو در شهر غربت دیوانه ام نکند تو رفتى و من کم گریه کردم و یک دنیا خون دل خوردم بابا یک بار پیش خدا از رفتن تو و تنها ماندنم شکایت نکردم حتى چرا نگفتم تا این که امروز فهمیدم کوچکترین یتیمت بدترین درد دنیا رو بى پدرى مىدونه خدا یعنى این بچه هم فهمید هیچ کس جاى باباشو نمىتونه بگیره دیگه تنها شده ...
خدایا شرمندم بعد از این همه صبرى که کردم امروز صبح ازت پرسیدم چرا؟
ولى خدا قول مىدم بهش یاد بدم که تنها نیست تو رو داره بهش میگم درسته بابا نداریم ولى خدا که نگاهشو ازمون بر نداشته
میگم امام زمانش هم یتیمه میگم امامت زودتر از تو یتیم شده
میگم اگه بابات نیست روز پدر براش هدیه بگیرى باید دو دفعه قرآن بخونى یه بار براى بابا یه بار براى امام زمان عج که هر چه زود تر ظهور کنه بهش میگم که ما بچه شیعه ها یه باباى مهربون داریم میگم براى ظهور آخرین پدرت روز پدر زیاد دعا کن همونقدرى که دلت براى بابا تنگ شده

آروم تو گوشش میگم وقتى از این وضعیت به تنگ اومدى از ته قلبت بلند بگو
اللهم عجل لولیک الفرج
خدا جواب دل شکسته تو زود میده!
سلام عزیز هم درد
بهش بگو که رقیه کوچیکتر از اون بود...بهش بگو اگه خاله بود تورو ببره خونشون که از بابا به قول خودت فقط خاطرات خوب بمونه ولی عمه ی رقیه نمی تونست گل کوچیکشو جایی ببره تا نبینه به باباش توهین می کنن...بهش بگو اگه تو اون همه مدت که بابا بیمارستان بودو دورو وریات به دروغ بت میخندیدند و میگفتن حالش خوبه ولی اونجا هیچ کی نمیتونست به رقیه دلداری بده چون اون میدید...
بگو که با احترام بردنتو تو تشیع بابات شرکت کردی ولی رقیه...
حتی یه لحظه نمی تونم فراموشش کنم همش جلو چشمه چشام میبندم خودمو تو تشیع بابا می بینم...داغون شدم نمی دونم برا خودمون گریه کنم یا برا یتیمای آقام...روزه های مادر عذابم میده  حالم خراب شده دیگه بعد از روزه هاش حس خوبی ندارم ...انگار بعد از روزه ها من یتیم میشم...
یتیمی بد دردیه...اون 10ساله راست گفته اینقدر سخته که رقیه هم تحملش نکرد....ولی من با بی شرمی بعد از شهادت بابای خوبم(امیرالمومنین علی ع)هنوز زندم...
گریه هامو برا زینب س و رقیه میکنم...وقتی یاد بابا میکنم باد مجلس ترحیمش میفتم...یادته...روزه ی آب...مارو با عشق امام حسین بزرگ کرد...قبل ز رفتنشم رفت پیش شهدا...همین آرومم میکنه...جز سعادتش هیچی نمی خوام فقط میخوام اون دنیا پیش اربابش باشه
اللهم عجل لولیک الفرج




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 اردیبهشت 25 :: 2:19 عصر ::  نویسنده : خادم المهدی
که چنین سخت به من میگیری...
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست
گرچه دلگیر تر از دیروزم
گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند
لیک باور دارم 
دلخوشی ها کم نیست
زندگی باید کرد..
زندگی باید کرد.........



موضوع مطلب :
دوشنبه 91 اردیبهشت 25 :: 2:13 عصر ::  نویسنده : خادم المهدی

خدایا عزیزی که این مکتوب را میخواند:

بر بال آرزوهایش پرواز ده

اورا در همه لحظات دریاب

مبادا خسته شود

بیمار شود

ویاغم ببیند

دلش را سرشار از شادی کن

وآنچه را به بهترین بندگانت عطا میکنی به او نیز عطا کن

آمین




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 اردیبهشت 24 :: 1:29 عصر ::  نویسنده : خادم المهدی
شرح زندگی  یک مادر به نقل از مورچه.

زن هر صبح استفراغ میکرد. زن نمیتوانست برای همسرش صبحانه آماده کند. زن داشت

مادر میشد. زن ماه ها بود که هر صبح استفراغ میکرد.

.

.

هنگامی که در حال تحمل درد زایمان بود همسرش او را کثافت خطاب کرد و به او گفت:

به خودت نگاه کن که مثل شلخته ها شده ای!

.

.

 آن مادر باید کودک بک ماهه اش را تر و خشک میکرد. آن مادر گاهی ، فقط گاهی بوی

تن بچه را میداد. مادر دیگر فرصت نداشت ناخنش را برای همسرش لاک بزند. مادر

گاهی کتک میخورد.

.

.

 بچه ها برزگ شدند. بچه ها خرج داشتند. مادر از پدر تقاضای پول میکرد. مادر کتک

میخورد.

مطالعات نشان داده است فرزندانی که شاهد بوده اند پدر ، مادر را کتک میزند ،

در آینده خواهران و برادران خود را کتک میزنند. (مخصوصا پسران)

روزی مادر بیمار بود و جوراب پسر شسته نشد! دست بر مادر بلند شد.

یک روز غذا سوخت. مرد خانه گرسنه بود. مادر، سگ خطاب شد.

یک روز 1000 تومان پول در جیب لباس پسر شسته شد! مادر احمق بی شعور خطاب

شد. یک روز برگی از جزوه دختر خیس شد. مادر کوووووور خطاب شد!

یک روز نان گرم در سفره نبود. تن مادر کبود شد.

چندیست میگذرد!

دیگر کسی استفراغ نمیکند. دیگر تن مادر بوی کودک شیر خوارش نمیدهد. دیگر کسی

برای جیب پسرش پول طلب نمیکند. دیگر غذا نمیسوزد. دیگر لباسی شسته نمیشود.

دیگر برگ جزوه ای خیس نمشود. دیگر نان گرمی به سفره نمی آید!

امروز دیگر آن مادر نیست. حال چه شده که پدر افسرده ست؟ پسر اشک میریزد و دختر

بی تاب؟!

حسِ نبود مادر ، روح و روان اهل خانه را شکنجه میدهد.

بیچاره مادر! تا که بود ، نبودش کسی! کشت او را درد بی هم نفسی! حال که رفته ،

همه یار شد ، خفته است و همه بیدار شدند.

 بیچاره مادر!

همه ی غصه اش این بود که :

نکند دخترم گیر مردی همچون همسرم بیفتد!

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ

کی گفته عاشقی کار پروانه نیست روضه های مادر ما افسانه نیست
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 95
کل بازدیدها: 201410



>